طلب کن گر بدیدی تو در اینجا


عیان دوست ای پیوسته شیدا

ز شیدائی نیابی عقل کل تو


بمانی دائما در عین ذل تو

ز شیدائی نیابی راز جانان


بمانی تا ابد در خویش پنهان

ز شیدائی نمیدانی سر از پای


روی چون سایهٔ از جای برجای

ز شیدائی بماندی در تف و سوز


از آن اندر گدازی در شب و روز

ز شیدائی دلت ناچیز داری


از آن مسکن تو در دهلیز داری

ز شیدائی شدی دیوانه و مست


اگر بر خود بگیری جای آن هست

ز شیدائی بمانی خوار و رسوا


نخواهی یافت اینجا سر یکتا

ز شیدائی بلای جان کشیدی


از ایرا درد بیدرمان کشیدی

ز شیدائی کجا یابی دل و جان


دل و جان خواهی ای اسرار پنهان

ز شیدائی ندیدی هیچ اینجا


بر دستی در ده دمی باش رسوا

دل و جانت بلای خویش دیدند


کسانی کان عیان از پیش دیدند

چنان آهسته بودند اندر این راه


همیشه با ادب در حضرت شاه

کنون از خود برون کردند یکبار


که تا آمد عیان کل پدیدار

نمیگنجد در اینجا دامن تر


کسی باید که باشد پیش دلبر

نهاده عاشق آسا جان و دل او


بکف تا مینگردد هم خجل او

کسی کو بر دل و بر جان بلرزد


بنزد عاشقان کاهی نیرزد

کسی کو وصل خواهد اصل جوید


درون را با برون کلی بشوید

ز نقش بی نشانی در فنا باش


که تاگردد ترا اسرارها فاش

مگیر ای دوست بر جان تو زنهار


که جانت نیست جز بر دست دلدار

چرا خود دوست داری دائما تو


که گنجی داری اینجا بی بها تو

نه از تست گنج تو از وی حذر کن


زمار و گنج اینجاگه حذر کن

نه آن تست گنج آخر چگوئی


ز بهر او تو اندر جستجوئی

یکی گنجی عجب داری درونت


ولی ماریست اندر بند خونت

یکی گنجی درون جان تو داری


نمود گنج را پنهان تو داری

یکی گنجی است ماری بر سر آن


فتاده دائما تو غمخور آن

یکی گنجی است مخفی زان یارست


ترا با گنج او اینجا چکار است

یکی گنجی است نزد آن طلسم است


مر آن را دائما مخفیش اسم است

در این گنجست جای اژدهائی


حذر کن تا نبینی زو بلائی

در این گنجست گوهرهای اسرار


نمیآید بهر کس آن پدیدار

تو گر این گنج میخواهی که بینی


چرا در بند خود دائم چنینی

تو گر این گنج میخواهی که یابی


چنین اینجایگه آسان نیابی

بآسان کی بدست آید چنین گنج


اگر این گنج میخواهی ببر رنج

اگر این گنج میخواهی بزودی


که یابی گنج حق اینجا تو بودی

در این گنج تو اسرار عیانست


کنون این گنج از دیده نهانست

در این گنجست گنج اریار جوئی


نهادتست و تو دیدار اوئی

ولی زن گنج دائم در حجیبی


که از مار طبیعت در نهیبی

ز مار نفس اگر یابی رهائی


بیابی گنج اینجا پادشاهی

تو داری گنج و اندر گنج خویشی


چرا پیوسته اندر رنج خویشی

طلسم آزاد کن اندر سوی گنج


نظر کن تا بیابی گنج بیرنج

زهی گنجی که اندر جمله پیداست


دل عشاق اندر گنج شیداست

بسا کس از برای گنج مردند


بسوی گنج کل بوئی نبردند

کسی این گنج یابد از نهانی


هموفاش آورد اندر معانی

از این گنجست اینجا شور و غوغا


از این گنجست پنهانی و پیدا

از این گنجست اینجا پرده بسته


وجود پرده اندر پرده جسته

اگر خواهی که گنج آسان دهد دست


ترا باید طلسم اینجای بشکست

طلسم بود خود بشکن تو اینجا


مکن چون دیگران تو شور و غوغا

طلسم صورت خود زود بشکن


مگو هرگز تو دیگر ما و یا من

طلسم چرخ اینجا صورت آمد


نمیدانی از آن معذورت آمد

همه مردان در اینجا گنج دیدند


ولی کلی بلا و رنج دیدند

طلسم و گنج پیوستست با هم


ولی پیدا شد اینجاگه بآدم

از آن دم گنج حق آمد پدیدار


که آدم بود اینجا دید دیدار

از آدم گنج کل پیدا نمود است


از او این فتنه و غوغا نموداست

از آدم گنج اینجاگه شده فاش


ولی اینجا نمییابند نقاش

طلسم آدم شکست و گنج دریافت


ولی او خویشتن زیر و زبر یافت

طلسم آدم شکست و گنج بنمود


وگرنه گنج دراول نهان بود

طلسم آدم شکست و راز دریافت


به پنهان و به پیدا راز دریافت

طلسم آدم شکست و راز پیداست


کنون آن گنج بر اصل هویداست

طلسم آدم شکست و بود آدم


حقیقت گشت گنج او در این دم

عیان شد آدم از گنج نمودار


ز گنج ذات او آمد پدیدار

ز گنج ذات بد آدم حقیقت


سپرده راه کل اندر طریقت

ز گنج ذات بود آدم نهانی


وزو پیدا شد اینجا هرمعانی

ز گنج ذات بود آدم هویدا


از او افتاده اینجا شور و غوغا

ز گنج ذات بود و راز او دید


درون جنت اینجاناز او دید

ز گنج ذات او سر نهان داشت


درون خودزمین و اسمان داشت

ز گنج ذات بود اندر صور او


ولی از مار و شیطان بیخبر او

ز گنج ذات گر بوئی بری باز


در این میدان کل گوئی مر این راز

ز گنج ذات اسراری ز آدم


نفخْت فیه تو داری دمادم

ز گنج ذات داری زندگانی


نشاید گر چنین حیران بمانی

ز گنج ذات اعیانی در آفاق


بمعنی اوفتادی در جهان طاق

ز گنج ذات اینجا بهره برگیر


گهرها را از اینجا ناخبر گیر

بوقتی گنج یابی کز نمودار


تو بشناسی یقین شیطان ابا مار

بوقتی گنج یابی رایگانی


که هم شیطان و تو هم مار دانی

بوقتی گنج یابی در صفا تو


که باشی در عیان مصطفی تو

همه گنج او زدید مصطفایست


درون گنج اویت رهنمایست

سوی آن گنج او راهت نماید


بنور شرع ناگاهت نماید

سوی آن گنج رو از وی بدانحال


که آسانت نماید گنج فی الحال

از او گنج حقیقت شد پدیدار


کسی کز شرع او باشد خبردار

نماید گنج اندر نور شرعش


نماید سر گنج از اصل و فرعش

نماید گنج او اندر دل و جان


که او آمد یقین اعیان دوجْهان

حقیقت گنج او بشناس مطلق


کزو دریافت منصور این اناالحق

حقیقت گنج ازو شد آشکاره


ولی کردندش اینجا پاره پاره

حقیقت گنج بنمود و فنا شد


ز راز خویشتن کلی خدا شد

حقیقت گنج بنمود از نمودار


ز عشق خویشتن بر رفت بردار

حقیقت گنج بنمود او بعالم


که او را بود کل اعیان آدم

اناالحق حق عیان گفت و نمودش


درون جان او کلی نمودش

یقین اسرار اینجا مصطفی گفت


همه سر عیان با مرتضی گفت

یقین اسرار او گفت از معانی


بحیدر گفت سر منْ رآنی

بحیدر گفت گوید صاحب راز


علی نور خدا بد بیشکی باز

بچاه صورت اینجاگه بیان گفت


درون چاه او راز نهان گفت

از آنجا چون برآمد نی کمر بست


در اسرار معانی راز پیوست

همه نالش از آن دارد درون او


که حیدر بودش اینجا رهنمون او

خروش و نالهٔ در تست بسیار


که میگوید عیان در عین گفتار

که میگوید چه میگوید نهان نی


که او در چاه تن خورده است از آن می

ازآن میخورد نیْ اندر خروش است


گهی نالان شده گاهی خموش است

از آن میخورد نیْ دریافت بوئی


همی گوید عیان در گفتگوئی

از آن میخورد نیْ اندر بنْ چاه


شدش ز اسرار حق اینجای آگاه

از آن میخورد نیْ نالان و زارست


که اسرار خدائی بیشمار است

از آن میخورد نیْ اسرار گوید


همه سر نهان یار گوید

از آن میخورد نیْ تا مست آمد


درونش نیست شد تاهست آمد

از آن میخورد نیْ کاندر نمودست


درونش نیستی اندر نمود است

از آن میخورد نیْ تا زخم خوردست


در اینعالم بسی فریاد کردست

از آن فریاد می دارد نهانی


که بشنفتست اسرار نهانی

از آن فریاد میآید ز جانش


که بشنود از علی راز نهانش

از آن فریاد می دارد که خویشش


ز سوراخش نموده زخم ریشش

از آن فریاد می دارد که یارش


ز دست اینجای ضرب بیشمارش

از آن فریاد می دارد که از خویش


نمود خویشتن برداشت از پیش

از آن فریاد می دارد نهانی


که بشنودست سر کل معانی

از آن فریاد می دارد نمودار


که اندر وی بدی بیشک دم یار

دم یارست کآن فریاد دارد


کس کاین سر جانان یاد دارد

دم یارست یاری و خروشش


از آن اینجا نشاید شد خموشش

دم یارست اینجا شور و مستی


از این سر با خبر شو گر توهستی

دم یارست چون مردان دمادم


زند فریادها در عین عالم

بیان راز میگوید از آن دم


که اینجا چون فشاند اسرار آدم

همه دردست زیرا درد دارد


جراحت در درون مرد دارد

همه دردست او را عین درمان


بود پیوسته از اسرار جانان

همه دردش نهان اندر نهانست


همه گفتن زبان بیزبانست

همه درد وی از اسرار یارست


که زخم او عجائب بیشمارست

درون جان اودردست دائم


نفخْت فیه او دیدست قائم

دم رحمانست نالان نی دم نی


که هر دم میزند نفخات در وی

نفخت فیه منْ روحست گفتش


کسی این راز او داند شنفتنش

که آدم باید اینجا اندر این دم


بداند تا چه بد مردرد آدم

نی از درد وی اینجا یافت دردی


که آدم همچو نی فریاد کردی

ز درد آدم اینجا نفخهٔ یافت


ازآن در رازها در عشق بشتافت

ز درد آدم اینجا اوست نالان


از آن در چرخ بین صاحب وصالان

کسی کو درد دارد در دم نی


نهانی بشنود اسرار از وی

همی گوید بزاری زار زاری


که گر مرد رهی پائی بداری

چوآدم باش تو کار اوفتاده


خر اندر گل شده بار اوفتاده

چو آدم باش با درد و ملامت


که صاحب درد را اندر قیامت

همی دیدار باشد اندر آن درد


میان انبیاء باشد بکل فرد

اگردردی درون جان تو داری


چو مردان اندر اینجا پایداری

چو نی باش اندر اینجا مرهم جان


بزن دمها تو در اسرار اعیان

چو نی باش اندر این عالم خروشان


که ذراتند اینجا حلقه گوشان

چو نی باش و کمر بر بند محکم


که تا یابی نهان اسرار آدم

چو نی باش و حقیقت در فشان تو


بگو با جملگی راز نهان تو

چو نی باش و درون جان همی نال


که بگشاید در او جان تو فی الحال

چو نی اندر سر خود معرفت باش


میان جزو و کل تو نی صفت باش

چو نی در سر خود می نال و می سوز


که ناگاهی ترا اینجا یکی روز

از آن دم این دم تو برگشاید


عیان دلدار خود رویت نماید

چو نی در شورش و در شوق آید


دل عشاق اندر ذوق آید

یکی باید کز آن دم دم ببیند


نمود عالم و آدم ببیند

از آن دم دمدمه اندر وی افتد


همه ازنالش و راز نی افتد

از آن دم نی دمادم راز گفتست


همه با واصلان او باز گفتست